قاصدک

شعر و...

قاصدک

شعر و...

ما همان جمع پراکنده

ما همان جمع پراکنده.... 

 

موج می آمد چون کوه و به ساحل می خورد!

از دل تیره امواج بلند آوا

که غریقی را در خویش فرو می برد

و غریوش را با مشت فرو می کشت

نعره ای خسته و خونین بشریت را

به کمک می طلبید:

«آی آدم ها...، آی آدم ها...»

ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!

به خیالی که قضا

به گمانی که قدر

بر سر آن خسته ، گذاری بکند!

دستی از غیب برون آید و کاری بکند

هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!

آستین ها را بالا نزدیم

دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم

تا آز آن مهلکه –شاید- برهانیمش

به کناری برسانیمش!...

موج می آمد چون کوه و به ساحل می ریخت

با غریوی

که به خاموشی می پیوست

با غریقی که در آن ورطه، به کف ها ، به هوا

چنگ می زد ، می آویخت...

ما نمی دانستیم

این که در چنبر گرداب گرفتار شده است

این نگون بخت که این گونه نگون سار شده است

این منم

             این تو

                         آن همسایه

                                        آن انسان

                                                       این ماییم!

ما همان جمع پراکنده

همان تنها

آن تنهاهائیم!

همه خاموش نشستیم تماشا کردیم

آن صدا ، اما خاموش نشد

«...آی آدم ها...»

«آی آدم ها...»

آن صدا هرگز خاموش نخواهد شد

آن صدا در همه جا دائم در پرواز است!

تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد

خاطری آشفته است

دیده ای گریان است

هر کجا دست نیاز بشری هست دراز

آن صدا در همه آفاق طنین انداز است

آه اگر با دل و جان گوش کنیم

آه اگر وسوسه نان را یک لحظه فراموش کنیم

آی آدم ها را

در همه جا می شنویم

در پی آن همه خون

که بر این خاک چکید

ننگ مان باد این جان!

شرم مان باد این نان!

ما نشستیم و تماشا کردیم!

در شب تار جهان

در گذرگاهی تا این حد ظلمانی و طوفانی!

در دل این همه آشوب و پریشانی

این که از پای فرو می افتد

این که بر دار نگون سار شده است

این که با مرگ در افتاده است

این هزاران و هزاران که فرو افتادند

این منم

            این تو

                     آن همسایه

                                    آن انسان!

                                                   این ماییم!

ما همان جمع پراکنده ، همان تنها

آن تنهاهائیم!

این همه موج بلا در همه جا می بینیم

آی آدم ها را می شنویم

نیک می دانیم

دستی از غیب نخواهد آمد

هیچ یک حتی یک بار نمی گوییم

با ستم کاری، نادانی اینگونه مدارا نکنیم

آستین ها را بالا بزنیم

دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش

مهربانی را...

دانایی را

بر بلندای جهان

بنشانیمش!

آی آدم ها ...!

موج می آید...

 

 « فریدون مشیری » 

 

]See you soon]

 

 

 

قاصدک

قاصدک هان چه خبر آوردی؟

 

از کجا وز که خبر آوردی؟

 

خوش خبر باشی اما ، اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی

 

انتظار خبری نیست مرا

 

نه ز یاری ، نه ز دیار و دیاری

 

باری برو آن جا که بود چشم و گوشی با کس

 

برو آن جا که تو را منتظرند

 

قاصدک در دل من همه کورند و کرند

 

دست بردار از این در وطن خویش غریب

 

قاصدک تجربه های همه تلخ با دلم می گوید

 

که دروغی تو دروغ، که فریبی تو فریب

 

قاصدک هان ، ولی آخر ای وای

 

راستی آیا رفتی با باد

 

با توام آی ، کجا رفتی آی

 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز

 

مانده خاکستر گرمی جاری

 

در اجاقی طمع شعله نمی بندم

 

خردک شرری هست هنوز

 

قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند.

 

« مهدی اخوان ثالث »

 

 

**Have a good week**

 

مارگوت بیگل

عشق ، عشق می آفریند

عشق زندگی می بخشد

زندگی رنج به همراه دارد

رنج دلشوره می آفریند

دلشوره جرات می بخشد

جرات اعتماد به همراه دارد

اعتماد امید می آفریند

امید زندگی می بخشد

زندگی عشق می آفریند

عشق ، عشق می آفریند.

« مارگوت بیگل»

 

 

قرن ما

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ابلهی است!

صحبت ااز موسی و عیسی  و محمد نابجاست

قرن موسی چمبه هاست!

          ****

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر- حتی قاتلی برادر

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، زهرمارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

          ****

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای! جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند!

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آن چه این نامردمان با جان انسان می کنند!

          ****

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن: مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن: یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن: جنگل بیابان بود از روز نخست!

          ****

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است!

 

 

ازکتاب یک آسمان پرنده" فریدون مشیری"

 

 

See you later****

 

 

 

همراه حافظ

دوستان خوبم سلام

امیدوارم که حالتون خوب باشه.راستش تصمیم گرفتم برای یک مدتی فقط شعرهای فریدون مشیری را بنویسم.دوست دارم نظرتون را راجع به این شعر فریدون مشیری بدونم.

 

همراه حافظ

در درون معبد هستی

بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز

نشسته در پس سجاده صد نقش حسرت های هستی سوز

به دستش خوشه پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ

نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز

به زاری از ته دل یک دلم می خواست می گوید

شب و روزش یک دریغ رفته و ایکاش آینده است

 

                   *****

 

من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است!

زمین و آسمانم نور باران است!

کبوترهای رنگین بال خواهش ها

بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند

صفای معبد هستی تماشایی است

ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد

جهان در خواب

تنها من در این معبد، در این محراب

 

                   *****

 

دلم می خواست: بند از پای جانم باز می کردند

که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم

از آن جا با کمند کهکشان

تا آستان عرش می رفتم

در آن درگاه درد خویش را فریاد می کردم!

که کاخ صد ستون کبریا لرزد!

مگر یک شب از این شب های بی فرجام

ز یک فریاد بی هنگام

به روی پرنیان آسمان ها – خواب در چشم خدا لرزد!

 

                   *****

 

دلم می خواست دنیا رنگ دیگر بود

خدا با بنده هایش مهربان تر بود

از این بیچاره مردم یاد می فرمود!

دلم می خواست زنجیری گران، از بارگاه خویش می آویخت

که مظلومان خدا را پای آن زنجیر

ز درد خویش آگاه می کردند

 

                   *****

 

چه شیرین است وقتی بی گناهی

داد خود را از خدای خویش می گیرد

چه شیرین است اما من

دلم می خواست اهل زور و زر ناگاه!

ز هر سو راه مردم را نمی بستند

و زنجیر خدا را بر نمی چیدند!

 

دلم می خواست دنیا خانه مهر و محبت بود

دلم می خواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند

طمع در مال یکدیگر نمی کرند

کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند

مراد خویش را در نامرادیهای یکدیگر نمی جستند

از این خون ریختن ها، فتنه ها پرهیزمی کردند

چوکفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند!

 

چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است

چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است

چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است

 

دلم می خواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند

در این دنیای بی آغاز و بی پایان

در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند

خدا، زین تلخ کامی های بی هنگام بس می کرد!

نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد!

نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد

نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد

همین، ده روز هستی را امان می داد!

دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد!

 

دلم می خواست عشقم را نمی کشتند

صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود می دیدند

چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند

گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند

به باد نامرادی ها نمی دادند

به صد یاری نمی خواندند

به صد خواری نمی راندند

چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند

 

 

Good luck**