قاصدک

شعر و...

قاصدک

شعر و...

همراه حافظ

دوستان خوبم سلام

امیدوارم که حالتون خوب باشه.راستش تصمیم گرفتم برای یک مدتی فقط شعرهای فریدون مشیری را بنویسم.دوست دارم نظرتون را راجع به این شعر فریدون مشیری بدونم.

 

همراه حافظ

در درون معبد هستی

بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز

نشسته در پس سجاده صد نقش حسرت های هستی سوز

به دستش خوشه پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ

نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز

به زاری از ته دل یک دلم می خواست می گوید

شب و روزش یک دریغ رفته و ایکاش آینده است

 

                   *****

 

من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است!

زمین و آسمانم نور باران است!

کبوترهای رنگین بال خواهش ها

بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند

صفای معبد هستی تماشایی است

ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد

جهان در خواب

تنها من در این معبد، در این محراب

 

                   *****

 

دلم می خواست: بند از پای جانم باز می کردند

که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم

از آن جا با کمند کهکشان

تا آستان عرش می رفتم

در آن درگاه درد خویش را فریاد می کردم!

که کاخ صد ستون کبریا لرزد!

مگر یک شب از این شب های بی فرجام

ز یک فریاد بی هنگام

به روی پرنیان آسمان ها – خواب در چشم خدا لرزد!

 

                   *****

 

دلم می خواست دنیا رنگ دیگر بود

خدا با بنده هایش مهربان تر بود

از این بیچاره مردم یاد می فرمود!

دلم می خواست زنجیری گران، از بارگاه خویش می آویخت

که مظلومان خدا را پای آن زنجیر

ز درد خویش آگاه می کردند

 

                   *****

 

چه شیرین است وقتی بی گناهی

داد خود را از خدای خویش می گیرد

چه شیرین است اما من

دلم می خواست اهل زور و زر ناگاه!

ز هر سو راه مردم را نمی بستند

و زنجیر خدا را بر نمی چیدند!

 

دلم می خواست دنیا خانه مهر و محبت بود

دلم می خواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند

طمع در مال یکدیگر نمی کرند

کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند

مراد خویش را در نامرادیهای یکدیگر نمی جستند

از این خون ریختن ها، فتنه ها پرهیزمی کردند

چوکفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند!

 

چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است

چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است

چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است

 

دلم می خواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند

در این دنیای بی آغاز و بی پایان

در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند

خدا، زین تلخ کامی های بی هنگام بس می کرد!

نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد!

نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد

نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد

همین، ده روز هستی را امان می داد!

دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد!

 

دلم می خواست عشقم را نمی کشتند

صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود می دیدند

چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند

گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند

به باد نامرادی ها نمی دادند

به صد یاری نمی خواندند

به صد خواری نمی راندند

چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند

 

 

Good luck**

نظرات 2 + ارسال نظر
سهیل جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:20 ق.ظ http://loveyou.blogsky.com

سلام . خوبی هدا جان ؟ اولین باره می یام وبلاگت . عالی بود . از وبلاگت خوشم اومد . راستی منم به روزم . منتظرت می مونم که بی یای وبلاگم . موفق باشی

م.هنر جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:31 ب.ظ http://nima36.mihanblog.com

سلام از لطف شما متشکرم.
روز هرمعلم روزی است که او بتواند ترنم عشق به خالق هستی را در کالبد نسلی که روز به روز از این حقیقت فاصله می گیرد پیوند بزند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد