قاصدک

شعر و...

قاصدک

شعر و...

شیطان


به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد
که قصد دارد از کار خود دست بکشد
و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد
او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت
این وسایل شامل خودپرستی ، شهوت ، نفرت ، خشم ، آز
حسادت ، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید
بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد
کسی از او پرسید: این وسیله چیست ؟
شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی ا‌ست
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است ؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد:چون این مؤثرترین وسیله ی من است
هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند
فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم
و کاری را به انجام برسانم
اگر فقط موفق شوم کسی را
به احساس نومیدی ، دلسردی و اندوه وا دارم
می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم . . .من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام
به همین دلیل این قدر کهنه است !

اهل دانشگاهم

روزگارم خوش نیست

ژتونی دارم ، خرده پولی ، سر سوزن هوشی

دوستانی دارم بهتر از شمر و یزید

دوستانی هم چون من مشروط

و اتاقی که که همین نزدیکی است ،پشت آن کوه بلند.

اهل دانشگاهم !

پیشه ام گپ زدن است.

گاه گاهی هم می نویسم تکلیف،می سپارم به شما

تا به یک نمره ناقابل بیست که در آن زندانی است،

دلتان تازه شود - چه خیالی - چه خیالی

می دانم که گپ زدن بیهوده است.

خوب می دانم دانشم کم عمق است.

اهل دانشگاهم،

قبله ام آموزش ، جانمازم جزوه ، مُهرم میز

عشق از پنجره ها می گیرم..

همه ذرات مُخ من متبلور شده است.

دزسهایم را وقتی می خوانم

که خروس می کشد خمیازه

مرغ و ماهی خوابند.

 

استاد از من پرسید : چند نمره ز من می خواهی ؟

من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟

خوب یادم هست

مدرسه باغ آزادی بود.

درس ها را آن روز حفظ می کردم در خواب

امتحان چیزی بود مثل آب خوردن.

درس بی رنجش می خواندم.

نمره بی خواهش می آوردم.

تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردند

و کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت.

درس خواندن آن روز مثل یک بازی بود.

کم کمک دور شدیم از آنجا ، بار خود را بستیم.

عاقبت رفتیم دانشگاه ، به محیط خس آموزش ،

رفتم از پله دانشکده بالا ، بارها افتادم.

 

در دانشکده اتوبوسی دیدم یک عدد صندلی خالی داشت.

من کسی را دیدم که از داشتن یک نمره10دم دانشکده پشتک می زد.

دختری دیدم که به ترمینال نفرین می کرد.

اتوبوسی دیدم پر از دانشجو و چه سنگین می رفت.

اتوبوسی دیدم کسی از روزنه پنجره می گفت «کمک»!

سفر سبز چمن تا کوکو،

بارش اشک پس از نمره تک،

جنگ آموزش با دانشجو،

جنگ دانشجویان سر ته دیگ غذا،

جنگ نقلیه با جمعیت منتظران،

حمله درس به مُخ،

حذف یک درس به فرماندهی رایانه،

فتح یک ترم به دست ترمیم،

قتل یک نمره به دست استاد،

مثل یک لبخند در آخر ترم،

همه جا را دیدم.

 

اهل دانشگاهم!

اما نیستم دانشجو.

کارت من گمشده است.

من به مشروط شدن نزدیکم،

 

آشنا هستم با سرنوشت همه دانشجویان،

نبضشان را می گیرم

هذیانهاشان را می فهمم،

من ندیدم هرگز یک نمره20،

من ندیدم که کسی ترم آخر باشد

من در این دانشگاه چقدر مضطربم.

 

من به یک نمره ناقابل10خشنودم

و به لیسانس قناعت دارم.

من نمی خندم اگر دوست من می افتد.

من در این دانشگاه در سراشیب کسالت هستم.

خوب می دانم کی استاد کوئیز می گیرد

اتوبوس کی می آید،

خوب می دانم برگه حذف کجاست.

هر کجا هستم باشم،

تریا،نقلیه،دانشکده از آن من است.

چه اهمیت دارد، گاه می روید خار بی نظمی ها

رختها را بکنیم ، پی ورزش برویم،

توپ در یک قدمی است

و نگوییم که افتادن مفهوم بدی است !

و نخوانیم کتابی که در آن فرمول نیست.

و بدانیم اگر سلف نبود همگی می مردیم!

و بدانیم اگر جزوه استاد نبود همه می افتادیم!

 

و بدانیم اگر نقلیه نبود همگی می مانیم

و نترسیم از حذف و بدانیم اگر حذف نبود می ماندیم.

و نپرسیم کجاییم و چه کاری داریم

و نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نیست

و اگر هست چرا یخ زده است.

بد نگوییم به استاد اگر نمره تک آوردیم.

کار ما نیست شناسایی مسئول غذا،

کار ما شاید این است که در حسرت یک صندلی خالی،

پیوسته شناور باشیم.