قاصدک

شعر و...

قاصدک

شعر و...

نبری از یادم...

پس از اَفرینش اَدم

خدا گفت به او: نازنینم اَدم

با تو رازی دارم اندکی پیشتر اَ

اَدم اَرام و نجیب اَمد پیش

زیر چشمی به خدا می نگریست

محو لبخند غم آلود خدا

دلش انگار گریست

نازنینم اَدم ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )

یاد من باش که بس تنهایم

بغض آدم ترکید گونه هایش لرزید

و به خدا گفت :

من به اندازه ی ....

من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...

به اندازه عرش ..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوستدارت هستم

اَدم کوله اش را بر داشت

خسته و سخت قدم بر می داشت

راهی ظلمت پر شور زمین

طفلکی بنده غمگین اَدم

در میان لحظه ی جانکاه هبوط

زیر لبهای خدا باز شنید که گفت :

نازنینم اَدم نه به اندازه ی تنهایی من

نه به اندازه ی عرش نه به اندازه ی گلهای بهشت

که به اندازه یک دانه گندم فقط یادم باش

نازنینم اَدم نبری از یادم

 

الهی و ربی من لی غیرک

 

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:07 ب.ظ


واقغا آاادم چقدر زود خدا رو فراموش میکنه و به چه چیزهای بی ارزشی...
خیلی تاثیرگذار بود...
دوسش دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد