قاصدک

شعر و...

قاصدک

شعر و...

اهل دانشگاهم

روزگارم خوش نیست

ژتونی دارم ، خرده پولی ، سر سوزن هوشی

دوستانی دارم بهتر از شمر و یزید

دوستانی هم چون من مشروط

و اتاقی که که همین نزدیکی است ،پشت آن کوه بلند.

اهل دانشگاهم !

پیشه ام گپ زدن است.

گاه گاهی هم می نویسم تکلیف،می سپارم به شما

تا به یک نمره ناقابل بیست که در آن زندانی است،

دلتان تازه شود - چه خیالی - چه خیالی

می دانم که گپ زدن بیهوده است.

خوب می دانم دانشم کم عمق است.

اهل دانشگاهم،

قبله ام آموزش ، جانمازم جزوه ، مُهرم میز

عشق از پنجره ها می گیرم..

همه ذرات مُخ من متبلور شده است.

دزسهایم را وقتی می خوانم

که خروس می کشد خمیازه

مرغ و ماهی خوابند.

 

استاد از من پرسید : چند نمره ز من می خواهی ؟

من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟

خوب یادم هست

مدرسه باغ آزادی بود.

درس ها را آن روز حفظ می کردم در خواب

امتحان چیزی بود مثل آب خوردن.

درس بی رنجش می خواندم.

نمره بی خواهش می آوردم.

تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردند

و کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت.

درس خواندن آن روز مثل یک بازی بود.

کم کمک دور شدیم از آنجا ، بار خود را بستیم.

عاقبت رفتیم دانشگاه ، به محیط خس آموزش ،

رفتم از پله دانشکده بالا ، بارها افتادم.

 

در دانشکده اتوبوسی دیدم یک عدد صندلی خالی داشت.

من کسی را دیدم که از داشتن یک نمره10دم دانشکده پشتک می زد.

دختری دیدم که به ترمینال نفرین می کرد.

اتوبوسی دیدم پر از دانشجو و چه سنگین می رفت.

اتوبوسی دیدم کسی از روزنه پنجره می گفت «کمک»!

سفر سبز چمن تا کوکو،

بارش اشک پس از نمره تک،

جنگ آموزش با دانشجو،

جنگ دانشجویان سر ته دیگ غذا،

جنگ نقلیه با جمعیت منتظران،

حمله درس به مُخ،

حذف یک درس به فرماندهی رایانه،

فتح یک ترم به دست ترمیم،

قتل یک نمره به دست استاد،

مثل یک لبخند در آخر ترم،

همه جا را دیدم.

 

اهل دانشگاهم!

اما نیستم دانشجو.

کارت من گمشده است.

من به مشروط شدن نزدیکم،

 

آشنا هستم با سرنوشت همه دانشجویان،

نبضشان را می گیرم

هذیانهاشان را می فهمم،

من ندیدم هرگز یک نمره20،

من ندیدم که کسی ترم آخر باشد

من در این دانشگاه چقدر مضطربم.

 

من به یک نمره ناقابل10خشنودم

و به لیسانس قناعت دارم.

من نمی خندم اگر دوست من می افتد.

من در این دانشگاه در سراشیب کسالت هستم.

خوب می دانم کی استاد کوئیز می گیرد

اتوبوس کی می آید،

خوب می دانم برگه حذف کجاست.

هر کجا هستم باشم،

تریا،نقلیه،دانشکده از آن من است.

چه اهمیت دارد، گاه می روید خار بی نظمی ها

رختها را بکنیم ، پی ورزش برویم،

توپ در یک قدمی است

و نگوییم که افتادن مفهوم بدی است !

و نخوانیم کتابی که در آن فرمول نیست.

و بدانیم اگر سلف نبود همگی می مردیم!

و بدانیم اگر جزوه استاد نبود همه می افتادیم!

 

و بدانیم اگر نقلیه نبود همگی می مانیم

و نترسیم از حذف و بدانیم اگر حذف نبود می ماندیم.

و نپرسیم کجاییم و چه کاری داریم

و نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نیست

و اگر هست چرا یخ زده است.

بد نگوییم به استاد اگر نمره تک آوردیم.

کار ما نیست شناسایی مسئول غذا،

کار ما شاید این است که در حسرت یک صندلی خالی،

پیوسته شناور باشیم.

سر خود بالا کن

و کسی می گوید سر خود بالا کن ، به بلندا بنگر. 


به بلندای عظیم به افق های پر از نور امید و خودت خواهی دید  


و خودت خواهی یافت خانه ی دوست کجاست... 


خانه دوست در آن عرش خداست ، 

 
خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست  

  

و فقط دوست ، خداست 

ماه من غصه چرا ؟!

ماه من، غصه چرا ؟!

تو مرا داری و من

هر شب و روز ،

آرزویم همه خوشبختی توست

ماه من دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن

کارآنهائی نیست که خدا را دارند . ..

ماه من غم و اندوه اگر هم روزی ، مثل باران بارید .

یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست، با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن

و بگو با دل خود ، که خدا هست ، خدا هست!

او همانی است که در تارترین لحظه شب ، راه نورانی امید نشانم می داد ...

ماه من غصه اگر هست بگو تا باشد !

معنی خوشبختی بودن اندوه است ...!

ولی از یاد مبر ؛

پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا

و در آن باز کسی می خواند ؛

که خدا هست ، خدا هست

و چرا غصه ؟! چرا ؟!

او که در گذشته ما را از ناخوشی ها رهانید اکنون نیز هست ؛ او که سخت ترین تصمیم گیریها را به روش خود بر ما آسان کرد  ، حالا نیز حضور دارد.  پس این همه اندوه برای چه ؟

الهی! 

بر محمد و خاندانش درود فرست ، و غم و مصیبت رفتن ماه رمضان را برایمان جبران کن و  

 

عید فطر را برایمان مبارک گردان و بهترین روزی قرار ده که بر ما گذشته است.

برنامه ریزی

برنامه ریزی ، آوردن آینده به زمان حال است تا بتوانید همین الان  

 

کاری  برای آن انجام دهید.    

آلن لاکین

انیشتین و راننده اش

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود

 کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول

 سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا

 کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که

 خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی

 کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی

 داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص

 دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از

 وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از

 آب درامد.

دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین

 راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند

 به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات

 پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

           

قرن ما

 قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی است!

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

قرن موسی چمبه هاست!

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر- حتی قاتلی برادر

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، زهرمارم درسبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای! جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند!

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آن چه این نامردمان با جان انسان می کنند!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن: مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن:یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن:جنگل بیابان بود از روز نخست!

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است!

'' فریدون مشیری"

تغییر

روی قبر شخصی نوشته شده بود : کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است من باید کشورم را تغییر بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم .

در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک من در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم !!!

ای هنوز بی نظیر

ای هنوز بی نظیر

 

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر 

این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر 

آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف 

ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر 

ای نظاره شگفت ، ای نگاه ناگهان 

ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر 

آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح 

مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر 

مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان 

مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر 

ای مسافر غریب در دیار خویشتن 

با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر 

از کویر سوت و کور ، تا مرا صدا زدی 

دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر! 

این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها 

این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر 

دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر 

با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر... 

 "قیصر امین پور"

 

کدام استقلال. کدام پیروزی

کدام استقلال

کدام پیروزی

حضور گم شده صد هزار آدم گم

حضور وحشی رنگ

طنین نعره مسلول و خنده مسموم

طنین دغدغه

                       جنگ

یکی به عربده می گفت

درود بر آبی

به هر کجا که روی رنگ آسمان آبی است

به طعنه گفت کسی با غرور و بی تابی

ولی نبود آبی

میان هیچ رگی خون هیچ کس

هرگز

درود بر قرمز

فضای ساده و سبز زمین آزادی

در انفجار صدای ترقه ها

                      در دود

90 دقیقه کدورت               ،

90 دقیقه کبود

در آستانه در

غریب و غم زده طفلی

کنار وزنه پیر

به فکر سنجش وزن هزار ناموزون

و پیرمردی گنگ

تکیده ، تشنه

به دنبال لقمه ای روزی

کدام استقلال

کدام پیروزی